۱۳۸۳ مهر ۶, دوشنبه

یک نمایشنامه‌ی متفاوت

ساعت 5 صبح ـ نمای داخلی ـ‌ منزل حاج آقای «الف» ـ‌ یکی از محله‌های مشهد
دختر جوان خانواده با اولین زنگ ساعت از خواب می‌پرد؛ انگار اصلا خواب نبوده است. همه‌ی شب را به این فکر می‌کرده که صبح چطور می‌شود؛ این اولین تجربه‌ی اوست. برای بیرون رفتن حاضر می‌شود و چون دیشب با پدر و مادر برای رفتن سحرگاه به حرم امام رضا (علیه السلام) هماهنگ کرده، جای نگرانی نیست ولی باز هم احتیاط می‌کند تا کسی بیدار نشود.با بیرون رفتن دختر، مادر صدای در را می‌شنود و خوشحال است از اینکه دخترش اینقدر پابند اعتقادات که از خوابش بزند تا نماز صبح را در حرم باشد. لبخندی از رضایت بر لب،
بر می‌خیزد تا نماز اول وقت را از دست ندهد.ـ
ساعت 5:05 صبح ‌ـ‌ نمای خارجی ـ سر کوچه‌ی منزل حاج آقای «الف»ـ
پسر جوان در ماشین نشسته و منتظر است. دیشب پدرش ، حاج آقای «ب»، را راضی کرده که برای رفتن به حرم، با ماشین او برود. او هم دیشب خوابش نبرده. او هم اولین تجربه‌اش است. دلهره دارد و با اینکه فقط پنج دقیقه از قرارشان گذشته ولی مدام به ساعتش نگاه می‌کند.ـ
ـ نکنه نیاد؟ اگه نیاد که دهنش صافه. توی چت بعدی حالشو می‌گیرم. اصلا دیگه محلش نمیزارم!...اگه دیر کنه ممکنه اونجا شلوغ بشه! امروز هم که بپره دیگه به چه بهونه‌ای ماشین بابا رو بگیرم؟
دختر جوان در آینه‌ی اتومبیل ظاهر شده و نزدیک می‌آید. با دیدن اتومبیل قدمهایش را بلندتر بر می‌دارد. پسر جوان که چشم از آینه بر نداشته، با دیدن او لبخندی از سر پیروزی می‌زند و ماشین را روشن می‌کند. دختر جوان در جلو را باز کرده و می‌نشیند.
د ـ سلام
پ ـ سلام، دیر کردی!ـ
د ـ پنج دقیقه که بیشتر نشده. حالا زود باش تا کسی ندیده
پ ـ باشه. چقدر هولی!ـ
ـ(دوربین روی دستهای به هم فشرده‌ی دختر و پسر، زوم می‌کند و در حالی که سرهایشان خارج از کادر
دوربین است، نزدیک شدن شانه‌های آنها هم دیده می‌شود)ـ
پسر، پدال گاز را می‌فشارد و به سرعت به سمت دفتر کارش دور می‌شوند.ـ
===============
توضیح. هرگونه تشابه اسمی و مکانی، اتفاقی است